پرواز تا طلوع
اولین بیمارانم و روزهای خوب ادامه دار...
دوشنبه ای که جشن پایان دوره ی علوم پایه داشتیم... جشنی که برایش زحمت کشیده بودیم، مسابقه حاضر کرده بودیم، خوراکی ها را برای پذیرایی پک کرده بودیم، روز خوبی که نمیخواستم تمام شود...
سه شنبه اش دکتر شفایی زنگ زد و گفت کتابت برای چاپ حاضر شده. فوق العاده بود اولین کتابی که نوشته بودم داشت چاپ میشد و به نمایشگاه می رسید. هر چند هنوز برای تحویلش نرفته ام اما ذوق زده که میتوانم باشم!
فردایش که چارشنبه بود برای اولین بار شیفت داشتم در بیمارستان سینا. یک روز فوق العاده که برای اولین بار بیمار ویزیت کردم، سه تا نسخه نوشتم( یکی دارویی، یکی برای آزمایشگاه و یکی برای رادیولوژیست). پرونده نوشتم، با کاربرد خاص بعضی آنتی بیوتیک ها آشنا شدم، بیمارانی با مشکلات مختلف که جراحی های متفاوتی رویشان انجامشده بود دیدم، به اورژانس بیمارستان رفتم و سی پی آر دیدم و لوله گذاری برای بیماری که نمیتوانست غذا بخورد و ... حتی ظهرش به پاویون پزشکان رفتم و آنجا ناهار خوردم و خوابیدم، درست مثل دکترهای واقعی!
هفته ی بعدش بخشمان شروع شد. ترمیمی و جراحی با هم. صبح تا ظهر میرفتیم ترمیمی و عصرش جراحی. توی جراحی اولین کسی بودم که جرات کردم بی حسی تزریق کنم. اینفیلتره و بلاک اینفریور آلوئولار. حتی میخواستم تزریق خارج دهانی اینفرااوربیتال برای بلاک عصب آنتریور سوپریور آلوئولار انجام دهم که شکیلا نگذاست. آخر میدانی... این تکنیک اینطوری است که سوزن را از روی صورت وارد میکنی در جایی که نیم سانتی متر پایین چشم است!
ترمیمی را باید مریض هایم را دانه دانه نام ببرم. اولیشان خانم سی ساله ای بود که تا بحال دندان پزشکی نرفته بود و من باید همه ی تلاشم را میکردم که هیچ ترسی از دندان پزشکی برایش درست نشود. داشتم شروع به کار میکردم، توربین را قبل از این که وارد دندانش کنم روشن کردم آب شروع کرد به اسپری شدن که با خودم فکر کردم یک چیزی باید میبود که آب را جمع کند! بله ساکشن را یادم رفته بود بگذارم خودم را نباختم، گفتم: اگر اذیت نمیشوید تا ساکشن هم بگذارم!مریض دومم هم خانمی سی و یک ساله بود. دندانش را تراشیدم، میخواستم پر کنم که استادم گفت: خانوم دکتر برای مریض پیشبند نبستی که! آبروم رفت. تازه آخر کار یادم رفت بهش توصیه کنم تا یکساعت چیزی نخورد و تا فردا با این طرف غذا نجود، مجبور شدم برم شماره ش را پیدا کنم زنگ بزنم و به ش بگویم!
مریض سومم دختری بود که دوسال از من کوچک تر بود. همه چیز را رعایت کرده بودم. تنها مشکلم این بود که ایشان دندان عقلش را جراحی کرده بود و دهانش باز نمیشد! و آمالگام من سفت نمیشد! و توربینم مشکل داشت و هی می ایستاد!
مریض چهارمم آقای نوزده ساله بود، دانشجوی دبیری زیست. خیلی از من میترسید! باهام حرف نمیزد هرچقدر تلاش میکردم که ریلکس باشد نمیشد! فوبیای دندانپزشکی نداشتا، از من میترسید!
مریض بعدی م هم مربی رقص بود و اولین باری بود که میخواستم دندان بالا پر کنم و استادم دکتر متوسلیان بود و نمیخواستم جلوش کار ناشایست انجام بدهم و هر چه پر میکردم هی استاد میگفت آندر است. در این روز اصلا از کارم راضی نبودم!
مریض ششم دخترخانمی بود که خدا رو شکر همه چیز به خوبی پیش رفت براش!قبش مریض همکلاسی م بوده بود و معلوم بود که آماده است ایراد بگیرد.
مریض آخرم هم پسر دبیرستانی ای بودکه اسمش عرشیا بود و من نزدیک بود اسمش را با الف بنویسم! خیلی موجود سرخوشی بود و کار دندانش بی عیب و نقص پیش رفت. لازم به ذکر است که از بی حسی میترسید و برایش بدون تزریق بی حسی کار کردم! در این روز ترمیمی به پایان رسید و از فردایش که همین پریروز باشد وارد بخش جذاب و پر استرس رادیولوژی شدیم!
و حکایت من و بیماران همچنان ادامه دارد...
پی نوشت: میدانم چرت و پرت گفتم اما این پست به دو دلیل بود:
الف- ثبت خاطراتم با مریض هام
ب- آب شدن یخم برای نوشتن در وبلاگ...
خدا شاهده راسته!
آقای سلف(!): "بله. شماره تونو بفرمایید."
ریحانه: "ریحانه نصرت آبادی"
آقای سلف: "نه. شمارهتونو بگید."
ریحانه: "0913..."
آقای سلف: ""
ریحانه: ""
یه پست درباره سهیلا داده بودم امروز دیدم پاک شده... فک کنم بعد از هفت سال دیگه وقتشه از بلاگفا مهاجرت کنم...
حتی میتوانم با تو از کیک ژله ای حرف بزنم!
تو این دو سال و نه ماه شده ای کسی که همه ی دوستانم را با جزییات اخلاقشان می شناسی.... انقدر که با دقت همه ی حرف هایم را گوش میکنی. شده ای کسی که میداند آناتومی سر و گردن چیست و معاینات دهانی چه جوری است و میتوانی برایم وویس فارماکولوژی پیاده کنی و بطور تئوری بگویی که بی حسی بلاک اینفریور آلوئولار را چطور تزریق می کنند و دندان ها را به نام علمی شان نام ببری و بدانی پوسیدگی کلاس وان چیست و حتی درباره ی مفل گذاری پروتز برایم نظر بدهی. همه ی این ها نشان از این دارد که چطور با دقت و مهربانی به همه ی حرف های چرت و پرت من گوش میدهی... که انقدر احساس صمیمیت کنم با تو که اگر از دست دوستانم دلخور باشم یا کار بدی کرده باشم بتوانم به تو بگویم.
انقدر خوبی که اگر حال و حوصله ی حرف زدن نداشته باشم یا خسته باشم شام بپزم راحت به تو بگویم و تو با لبخندی که به من آرامش می دهد بگویی اشکالی ندارد عزیزم توفقط آرام باش...
این روزهاست که میفهمم آدم تو زندگی باید وقت انتخاب همسر کسی را انتخاب کند که مثل تو باشد. رفیق گرمابه و گلستان باشد... با همه ی دلخوری ها و بالش پرت کردن ها و دعوا کردن ها... و با همه ی کوه رفتن ها و دنبال خانه گشتن ها و خوشی ها و...
تو همراه همیشگی منی... خوشبختم که همسری به خوبی تو دارم..
تو همان دوست خوبی...
دو- همیشه همینطور است. دلش برای بقیه تالاپ تولوپ میکند. مامانش که عصب تری ژمینالش قاطی کرده بود مرده بود و زنده شده بود. هنوز هم که یادش می افتد اشک حلقه میزند تو چشم هاش. هدا که چیزی ش بشود اولین نفر است که میفهمد. حواسش به همه دوست هاش هست. حتی مثلا یادش نمیرود از من بپرسد همسرت برای استخدام رفته بود کارش چی شد. یا تو اوج شلوغی بخش برای بار اول که میخواستم عکس بایت وینگ بندازم آمده بود کمک من... از مهربانی زیادش است. همیشه می خندد. انقدر هم با نمک که من هر وقت چهره ی خندانش را میبینم لبخند میزنم. موجود مهربانیست که به من میگوید لایف تایم فرند. امروز آمد گفت: مریضم امروز خیلی استرس داشت.
من ماتم برده بود که: مگر عکس رادیو گرافی هم استرس دارد؟!
گفت: به مریضم گفتم نترس یک ثانیه هم طول نمی کشد. اما مریضش گفته بود: بچه ام کلاس اولی است، امروز امتحان ریاضی دارد. براش نگرانم!
من مرده بودم از خنده. نگار اما نگاه مهربانش به این ماجرا این بود که چقدر آدم ها دلواپس عزیزانشان هستند...
سه- نگار گفته بودم آن پستی که قبلا در وبلاگم نوشته بودم برات به دلیل اشکال بلاگفا پاک شده و قول داده بودم بهت بدمش. تو ادامه مطلب میگذارمش. رمزش هم کدت است در بخش رادیو!
من یک بلاگر هستم!
+یک آقایی دیروز آمده بود بخش رادیو که مدلی راه میرفت انگار تو پادگان بود! اسم و فامیلی ش هم جالب بود. رضا شایان ذکریا! یعنی شایان ذکریا فامیلیش بود ها! عکس بایت وینگ مولر باید ازش می انداختم. همیشه بایت وینگ هام عکس های خوبی از کار در می آیند. بایت وینگ مولر اینطوری است:
بعد هی کانتکت بین دندان های پایین باز می شد اما دندان های بالا روی هم سوپرایمپوز می شدند. بیچاره از ساعت ده تا یازده و نیم هی می آمد تو بخش عکس می انداختیم ازش و باز هم تکرار میخورد...هیچ هم نمیگفت. هی من این فیلم را تو حلقش فرو میکردم انقدر هم بد است و آدم عقش میگیرد اما این بیچاره اشک از چشم هاش می آمد و هیچ نمیگفت.
+یک آقایی پریروز آمده بود، از چهار تا ناحیه براش عکس پری اپیکال درخواست کرده بودند. عکس ها که از تاریک خانه برگشت، عکس کانینش کنکات شده بود، دکتر گودرزی را خواستم برای تکرارش بالا سرم بیاید آمد عکس را خودش انداخت، بردیم تاریک خانه برای ظهور بعد که بازگشت عکس الانگه شده بود :| دوباره خود دکتر آمد عکس گرفت، عکس که ظاهر شد فهمیدیم به جای کانین راست از کانین چپش عکس انداخته ایم. دوباره بیچاره را صدا کردیم آمد داخل عکس انداختیم. این بار الانگه نشده بود، کنکات نشده بود، دندان هم درست بود اما عکس دیستورشن داشت. دکتر گودرزی که کلافه شده بود گفت اصلا در تکنیک نیمساز همیشه دیستورشن را تا درجه ای داریم! خوب است. بده برود! یعنی رسما چهارتا عکس از یک دانه کانینش انداختیم آخرش هم عکسش خوب نشد!
+همیشه برای همه ی مریض ها در رادیو ما پشت سری و تیوب و دستگیره ی در و دکمه ی اکسپوژر را قبل از صدا کردن بیمار با روکش های نایلونی کاور میکنیم و دستکش هم دستمان میکنیم. یک آقایی چند روز پیش آمده بود که روی ویلچر بود بنده خدا و یک سمتش هم زونا زده بود و تا حدودی درد داشت. بنده خدا با دخترش آمده بود. آن کابینی که من کاور کرده بودم بسیار کوچک بود و جای ورود ویلچر نداشت. وقتی صداش کردم و آمد داخل و دیدم رو ویلچر است به ش گفتم برود کابین 2 که بزرگتر بود. بعد همان جا جلو خودش شروع کردم به سرعت تیوب و دستگیره و دکمه را کاور کردن. بنده خدا اشک تو چشم هاش جمع شده بود فک میکرد چون رو ویلچر است من دارم اینجا را کاور میکنم. کلی هم سعی کردم براش توضیح بدهم اما باز هم احساساتش جریحه دار شد...
+یک آقایی دوشنبه آمده بود که از هشت ناحیه براش عکس انداختند. چهارتا از این هشت تا عکس را من انداختم و چهارتا را هدا. مجموعا شش تا عکس از هشت تا عکسش تکرار خورد! دوباره آمده بود که عکس بندازیم ازش. هی میگفت : بابجان من چارتا دندان بیشتر ندارم چه کار میکنید شما ها!
پی نوشت:
این دنیای وبلاگی را خیلی دوست دارم، یک جوری مافوق تصور. یک جوری که هربار شروع میکنم بنویسم ضربان قلبم بالا می رود. یک جوری بدون نگرانی از اینکه متنم خوب می شود یا نه. اینجا یک جوری است که میتوانم حرف دلم را راحت بنویسم. نگران دیده نشدن و لایک نخوردن نباشم، برای خوشامد کسی ننویسم و وقتی دلم تنگ است، وقتی شادم، وقتی خاطره ی هیجان انگیزی دارم بیایم و بی شیله پیله همه را در این دفتر خاطرات مجازیم ثبت کنم و بروم.اتفاقاتی که این روزها می افتند جدیدند. اتفاقات متفاوتی هستند که تا حالا نیفتاده اند، لزوما هم اتفاقات خوبی نیستند اما خب... خاطره انگیزند.
پی نوشت:
برات تو ادامه مطلب نوشته ام، رمزش هم رمز کارت عابربانکت است!